تاریخ بروز رسانی بهمن 9, 1401 by
بازگشت به زندگی بعد از 30 سال به کمپ ترک اعتیاد رفتم 18 ساله که بودم، بعد از گرفتن دیپلم سریع به ارتش پیوستم. آن زمان انتخاب چندانی برای شغل نداشتم. برای همین، نظامی شدن تنها گزینه من بود. دو سال اولم خدمتم را در شیراز، کرمانشاه و همدان گذراندم. دوستان بسیاری در آسایشگاه یافتم. دوستانی که همشهری هایم بودند. برای همین دیگر احساس تنهایی نمی کردم. همراه آن ها خانه ای اجاره کرده بودم. اینطور بود که کیفمان کوک بود. صبح ها تا بعد از ظهر سر خدمت بودیم و بعد از ظهر ها را به خوشگذرانی می پرداختیم. یکی از تفریحات ما سیگار کشیدن بود. اما کار به همان سیگار ختم نشد. کم کم پای مشروبات الکلی و تریاک هم به بساطمان باز شد.
شروع اعتیاد من
بعد از چند سال مجردی و شروع اعتیاد من، کم کم دوستانم با ازدواج کردن از من جدا می شدند. در حقیقت من تنها مجردی بودم که در همان خانه مجردی باقی مانده بود. روزی از فرط تنهایی، از مادرم خواستم برایم همسری انتخاب کند. از آنجایی که خودم سررشته امور را در دست مادرم داده بودم، هر کس را انتخاب می کرد، می پذیرفتم. بعد از چند ماه مادرم حمیده را برایم انتخاب کرد. دختر یکی از فامیل های دور. تا به حال او را ندیده بودم. اما با این حال، مقدمات عروسی خیلی سریع انجام شد و ما بعد از مراسم مجللی بر سر خانه و زندگیمان رفتیم.
حمیده از جریان اعتیاد تریاک من بی خبر بود. او دختری ساده دل و بسیار آرام بود که با هیچ تصمیمی از من مخالفت نمی کرد. برای همین وقتی اولین بار تریاک کشیدن مرا متوجه شد، تنها به گوشه ای رفت و شروع به گریه کردن نمود. من آن زمان بسیار مغرور بودم و نمی خواستم جلوی دوستانم کم بیاورم. برای همین هر بار که برای مهمانی به خانه ما می آمدند، بساط منقل و وافور به راه بود. هر بار هم که حمیده اعتراض می کرد، یا او را به باد کتک می گرفتم و یا کاری می کردم که قهر کند و به خانه پدرش برود.
زندگی اعتیاد به مواد مخدر و تریاک
سال ها گذشت و من صاحب چهار فرزند شدم. هر روز بر مصرف تریاکم اضافه می شد. دیگر خانواده ام کاری به کارم نداشتند. آنقدر مصرفم زیاد بود که حدود یک سوم از حقوقم کامل برای خرید مواد مخدر مصرف می شد. از فرزندانم غافل بودم و هر کدام اگر اعتراضی می کردند آن ها را از خانه بیرون می کردم.
سال ها گذشت و فرزندانم هر کدام خودشان صاحب خانه و زندگی شدند و من حمیده همچنان در همان خانه زندگی می کردیم. یک روز حمیده نزدم آمد. در صورتش هیچ ردی از مهربانی نمی دیدم. با تعجب به او نگاه کردم و در کمال ناباوری داشتم لغت های گفته شده را حلاجی می کردم. “می خواهم طلاق بگیرم. تا الان به خاطر بچه هایم تحملت کردم. اما از امروز به بعد دیگر می خواهم ترکت کنم.”
بازگشت به زندگی و رفتنم به کمپ ترک اعتیاد
آن روز بود که ناگاه احساس کردم که تنهای تنها شده ام. آنقدر تنها که حتی زن و فرزندانم هم از من گریزانند. نمی دانستم چه کرده ام که لایق این زندگی هستم. اما ترک حمیده مرا بیش از پیش در منجلاب اعتیاد فرو برد. به خود که آمدم دیدم نیمی از اموالم را برای نفقه و مهریه داده ام و نیمی دیگر برای خرید تریاک. در آستانه 50 سالگی تنها در خانه ای کوچک مستاجر بودم. نه فرزندانم سراغی از من می گرفتند و نه حتی حمیده. گویا کلا فراموش شده بودم.
از این زندگی خسته شده بودم. برای همین با رضایت خود به کمپ ترک اعتیاد مراجعه کردم تا این بار برای همیشه از شر اعتیاد خلاص شوم. الان 34 روز است که مواد مصرف نمی کنم. می خواهم دوباره به سراغ حمیده بروم. همان زن مهربانی که بیش از 30 سال مرا تحمل کرد. اگر خدا بخواهد می خواهم زندگی جدید را شروع کنم. می دانم که نمی توانم سال های گذشته را جبران کنم. اما این بار به خودم قول داده ام که اگر فرزندان و همسرم رما ببخشند، نگذارم آب در دلشان تکان بخورد.
پایان متن.
آقای رنجبر
پاسخ دهید