تاریخ بروز رسانی مرداد 9, 1400 by
طاقت درد خماری اعتیاد نداشتم ، جریان از این قرار بود که روزی در عالم خماری به سراغ خانوادم رفتم و از آن ها درخواست پول کردم تا بتوانم موادم را تهیه کنم، اما آن ها این بار از دادن ریالی به من سر باز زدند. پدرم را به باد کتک گرفتم و مادرم را به گوشه انداختم. وقتی که دیدم چیزی از آن ها عایدم نمی شود، به سراغ تلویزیون رفتم، تا با فروش آن پول موادم را در بیاورم. در حین بردن تلویزیون بودم، که برادر بزرگترم از در خانه وارد شد. گویا همسایه ها که صدای داد و فریاد های مادرم را می شنوند، با برادرم تماس می گیرند.
پول مصرف نداشتم و خماری اعتیاد هم علت
برادرم که به سراغم آمد دیگر طاقت درد خماری را نداشتم. او را محکم به گوشه ای هول داده و با تلویزیون از درب خانه بیرون رفتم. با فروختن تلویزیون، مقداری پول به دست آوردم و موادم را تهیه نمودم. چند هفته ای به خانه نرفتم. راستش نه اینکه رویم نشود، زیرا بار ها این نوع دعوا ها را در خانه داشته ام، اما چون تلویزیون را به نرخ خوبی فروخته بودم، تا مدتی برای خرید مواد مشکلی نداشتم.
چند هفته بعد که می خواستم برای طلب پول دوباره به خانه بازگردم، با حجله ای بر سر کوچه مواجه شدم. بی اعتنا از کنار آن گذشتم و کماکان رد پرده های مشکی آویزان شده در کوچه را دنبال می کردم. تا اینکه به درب خانه رسیدم. اعلامیه برادرم را روی درب خانه دیدم. ناگهان نفسم دیگر بالا نمی آمد. انگار هنوز هم عضوی به نام قلب در سینه ام می تپید. ناخودآگاه یاد روز های کودکی و نوجوانی و تمام خاطراتی که با برادرم داشتم، افتادم. روز هایی که فکر کردن به آن ها، رگ های پر از موادم را گرم می کرد.
برای ترک اعتیاد اقدام نکردم
برای درمان اعتیاد در کمپ ترک اعتیاد خود معرف اقدامی نکردم، اگرچه میخواستن مرا قانونی به کمپ اجباری بفرستند پایم را به داخل خانه گذاشتم با صدای فریاد های برادرزاده ام مواجه شدم، که مرا مدام قاتل خطاب می کرد. نمیدانستم موضوع از چه قرار است. اما وضعیت حاضر مرا بسیار آشفته کرد. همین که خواستم از در فرار کنم، چند تن از همسایه ها مانع شدند و مرا به طرف خانه هول دادند. بعد از آن با پلیس تماس گرفته شد و آن ها نیز مرا دستگیر و برای بازجویی روانه کلانتری کردند. آنجا بود که متوجه شدم با هول دادن برادرم، پایش لیز خورده و سرش به گوشه باغچه می خورد و در دم جان می بازد.
حبس نمی خواهم، مرا قصاص کنید
در دادگاه کسی برای دل نمی سوزاند. پدر و مادرم تنها اشک می ریختند، البته نه برای من، بلکه برای برادرم، که آنچنان مظلومانه به دست من کشته شد. راستش را بخواهید من نیز دلم برای خودم نمی سوزد و آرزو می کردم ای کاش به جای حبس ابد، حکم قصاصم صادر می شد. وکیلم می خواهد با برادرزاده و همسر برادرم صحبت کند تا حبس ابد را لغو نماید. اما حقیقت آن است که نه تنها حبس، بلکه حتی مرگ هم نمی تواند ذره ای از احساس پشیمانی و رنجی را که می کشم از بین ببرد. امیدوارم هرچه زودتر حکم قصاص برایم صادر شود، تا بلکه از دیدن چشمان اشکبار برادرزاده ام خلاص شوم.
پایان متن.
Leave a Reply