تاریخ بروز رسانی دی 6, 1401 by
داستان واقعی اعتیاد به تریاک پدرم نابودی زندگیم بود ، چهره ناراحت و در هم فرو رفته ای داشت. به کنارش رفتم. ناگهان متوجه حضورم شد و به حالت معذبی خود را جمع کرد. مانند او را در زندان کودکان بسیار دیده بودم. کودکانی بی گناه که به جرم های مختلف در حال گذران محکومیت خود بودند. در بین تمامی کودکان، آنهایی که به جرم قتل در این زندان بودند، همیشه افسرده تر و گوشه گیر تر به نظر می آمدند. شمارش معکوس تا رسیدن به 18 سالگی و سپس اعدام لرزه را بر تن هر انسان بالغی می اندازد، چه برسد به یک نوجوان 17 ساله. امروز تولد احسان است. اما تولدی که نه تنها باعث شادی او نمی شود، بلکه اشک های او را نیز جاری می کند. درست 6 ماه قبل بود که برای خرید مواد پدرش به در خانه یکی از توزیع کنندگان رفته بود.
اعتیاد به تریاک پدرم
ماجرا از یک درگیری ساده شروع می شود. درگیری بر سر دفاع پسر از خودش. دفاعی که اگر صورت نمی گرفت، پایانی جز تجاوز و شاید مرگ را برای او به همراه داشت. اعترافات پسرک پر از اشک و حیرت بود. از لحظه ای که مردی قوی هیکل سعی می کند با حرف زدن او را مجاب به اعمال شیطانی کند و تا دقایقی بعد که با زور و ضرب و شتم سعی در برآورده کردن لذت های شیطانی می نماید. تمامی آن لحظات پر تنش را محسن، مانند نویسنده ای چیره دست به قلم کشیده بود. حتی بازپرسان قتل هم از خواندن این اعترافات خونشان به جوش می آمد. اما چه سود که جرم قتل چیزی جز اعدام نیست. روایت این داستان مخوف از زبان خود محسن اینگونه نقل می شود:
از همان کودکی اعتیاد به تریاک پدرم مرا برای خرید مواد به درب خانه ها می فرستاد. مقداری پول در دستم می گذاشت و من در عوض آن مواد می خریدم و به خانه می آوردم. آنقدر از این کار می ترسیدم و تنفر داشتم که می خواستم وقتی بزرگ شدم، برای همیشه آن خانه را ترک کنم. آرزو داشتم مغازه ی تزیینات ماشین برپا کنم، خانواده ای تشکیل دهم و آنقدر به بچه هایم محبت و توجه کنم، تا پدرم ببیند بچه داری یعنی چه. اما الان چه فایده که نه آینده ای مانده و نه آرزویی.
داستان اعتیاد تجاوز و قتل
ادامه داستان افکار تجاوز و قتل درست شش ماه قبل، مثل همیشه پدرم مرا به درب یکی از مواد فروشان فرستاد تا برایش تریاک بخرم. من نیز که نمی خواستم دوباره خمار شود، بدون هیچ حرفی برای خرید رفتم. قبلا هم چندین بار رفته بودم. صاحب خانه مرد بلند قد و قوی هیکلی بود. از نوع نگاهش خوشم نمی آمد؛ برای همین هیچوقت به داخل حیاط نمی رفتم. اما آن روز ماشین گشت پلیس در حال رفت و آمد در کوچه و پس کوچه ها بود؛ من نیز از روی ترس مجبور شدم آن چند دقیقه ای که تا تهیه مواد طول می کشید را در حیاط منتظر بمانم.
بعد از چند دقیقه فروشنده به همراه مواد آمد. من نیز بعد از گرفتن مواد خواستم آنجا را ترک کنم که با گرفتن درب حیاط مانع از این کار شد. آرام سرش را در کنار گوشم آورد و گفت می تواند آن مواد را هر بار رایگان به من بدهد در عوض اینکه او را راضی کنم. ترس همه وجودم را گرفته بود. با صدای لرزان گفتم نه و خواستم دستش را از روی در بردارم که ناگهان مرا به گوشه حیاط پرت کرد. بر اثر برخورد من با دیوار حیاط، ابرویم شکافته شد و رد گرم خون را بر روی صورتم احساس می کردم. در همین حین مرد به سمتم آمد. می دانستم که این بار دیگر نمی توانم در مقابلش دوام بیاورم. ناگهان دستم به میله ای فلزی برخورد کرد. بعد از آن را دیگر متوجه نشدم. لحظه ای که به خود آمدم دیدم همسر مرد شیون کنان در حال گریه کردن است. به مرد که نگاه کردم دیدم میله ای در سینه اش فرو رفته و بی جان بر روی زمین افتاده است.
جیغ و داد های زن باعث شد که همسایه ها کنجکاو شوند. زمانی که می خواستم در خانه را باز کنم تا فرار کنم، ناگهان یکی از آن ها فریاد زد: ” بگیریدش”. چند نفر از همسایه ها مرا با اجبار به انباری خانه که در گوشه ای از حیاط بود بردند و سپس با پلیس تماس گرفتند. با آمدن پلیس و بررسی صحنه جرم، قاتل بودن من کاملا اثبات شد. از آنجایی که زن نیز تمامی مواد مخدر موجود در خانه را قبل از بازپرسی پنهان کرده بود، ادعاهای من برای خرید مواد و اقدام به تجاوز از سوی مرد رد شد. بعد از برگزاری دادگاه و عدم رضایت اولیای دم، حکم اعدام من نیز صادر شد. الان نیز در حال روز شماری برای تاریخ اعدامم هستم.
پایان متن.
آقای رنجبر
Leave a Reply