تاریخ بروز رسانی مرداد 8, 1401 by
از اعتیاد قلیان شروع شد و به اعتیاد شیشه ختم شد تا به کمپ ترک اعتیاد شیشه در خانواده ای سنتی بزرگ شده بودم. نمی دانستنم کافی شاپ چیست و منظور از دورهمی دوستانه، همان جمع های مختلطی است، که هر کس با یارش خوش می گذراند. تا اینکه در 19 سالگی در یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم و ساکن خوابگاه های خود گردان. هم اتاقی هایم از من بزرگتر بودند و هر کدام از شهری به تهران مهاجرت کرده بودند. برخی از آن ها در شرکت های کوچک کار می کردند و برخی دیگر برای فرار از خانه ساکن خوابگاه شده بودند. در واقع من مانده بودم و شهر 72 ملت، که هر کس ساز خود را می زد.
در یکی از ملاقات هایی که دوستم، با پسری به نام آرش داشت، من نیز با دوست او که نامش بابک بود آشنا شدم. بابک 4 سال از من بزرگتر بود و بسیار خشن و زورگو به نظر می رسید. راستش را بخواهید همین ویژگی هایش بود که مرا جذب خود کرد. من که احساس پوچی و رها شدگی داشتم، آغوش بابک برایم یک پناهگاه امن جلوه می کرد. این طور شده طرف کمتر از دو ماه، یک دل نه صد دل عاشق بابک شدم.
بابک نیز که مرا دختر ساده ای می دید، مدام از من حمایت می کرد و نسبت به من احساس مسئولیت داشت، همین رفتار ها بود که باعث شد، چشم بسته به او اطمینان پیدا کنم. تمام کار هایم را با صلاح دید او انجام می دادم و در مورد هر موضوعی با او مشورت می کردم. اما زهی خیال باطل که او خیالات دیگری در سر دارد.
اعتیاد به شیشه
وضع مالی بابک بسیار خوب بود و با وجود اینکه سن و سالی نداشت، خانه و ماشینش حاضر بود. هر بار که از و می خواستم در مورد کارش برایم توضیح دهد، او نیز با بیان چند جمله سرسری قضیه را فیصله می داد و من نیز دیگر پیگیر نمی شدم. چند ماهی از رابطه من و بابک می گذشت، که او مرا به یک مهمانی برد. برایم لباس های گران قیمت خرید و مرا به یک آرایشگاه خوب فرستاد. در مهمانی من مدام دنبال رو بابک بودم و رفتار دیگران را با او می دیدم. گویا دختران بسیاری او را می شناختند و همین موضوع مرا به شدت عصبی می کرد و همین شروع اولین دعوا های ما شد.
چند روز بعد از همان مهمانی، به سراغ بابک رفتم و در کمال ناباوری یکی از همان دختران را در خانه اش دیدم. خانه اش در هم ریخته بود و بساط مشروب و مواد شان به راه بود. با دیدن آن صحنه ها دل شکسته از خانه بیرون زدم و راهی خیابان ها شدم.
چند ساعت بعد بابک زنگ زد، جواب که ندادم به محل خوابگاهم آمد. آنقدر ماند و ماند و تا بالاخره راضی به دیدنش شدم. با حرف های ریز و درشتش باز هم مرا خام خود کرد و من که تاب دوری از او را نداشتم، دوباره به کنار او بازگشتم. همین برگشتن من تیر خلاصی بود تا بابک بفهمد، که مانند موم در دستش گرفتار هستم و هر کاری که می خواهد، می تواند با من کند. برای همین هم وقتی به من پیشنهاد قلیان و سیگار و مشروب می داد، من از ترس اینکه مبادا از دختر های اطرافش کمتر به نظر بیایم، قبول می کردم. این رفتار ها و خود تخریبی ها تا جایی ادامه داشت، که کم کم پایم به بساط مواد هم کشیده شد. حالا شده بودم یک معتاد عملی، که در خونش جای گرما، سرمای اعتیاد شیشه قرار داشت.
کمپ اعتیاد شیشه
با معتاد شدنم دیگر بابک به سراغم نیامد و من عاجز و درمانده تنها در جست و جوی مواد بودم. خانواده ام با دیدن من، هر روز غمگین تر می شدند. تا اینکه پدرم دیگر تاب دیدنم را نداشت، مرا به یک پزشک برد و بعد از اطلاع از اعتیادم، مرا در یک کمپ ترک اعتیاد شیشه بستری کرد. الان حدود دو ماه است که در کمپ هستم. خدا را شکر می کنم که از شر آن مواد افیونی خلاص شده ام و می توانم دوباره سالم زندگی کنم. خوشبختانه دانشگاه از مصرف مواد من مطلع نیست و این کور سوی امیدی در دلم روشن می کند. اما آنچه را بیش از همه از دست داده ام، اعتماد خانواده ام نسبت به خودم است. امیدوارم این بار بتوانم سربلند شان کنم.
پایان متن
آقای رنجبر
Leave a Reply